شایگانشایگان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکی

شناختن مامانی از روی صدا و کارهای جالب شایگان

یک بار بدون اینکه ببنیم داشتم صدا در می آوردم و نازت می کردم. بعد با صورتت دنبال صدا می گشتی آخرش پیدام کردی. دیروزش هم یک بار که عمه مژگان داشت باهات بازی می کرد و می خندیدی و از ته دل ذوق می کردی. منم یک بار اومدم و نازت کردم . تا مو دیدی لب های بالاتو کلفت کردی مثل همیشه که شیر می خواهی و التماسانه صدا در می آوردی و شروع کردی به دست خوردن فکر کنم دیگه می دونی کی بهت شیر می ده. الان جدود دو هفته ای هست که وقتی به پهلوت می کنم و پشت سرت پتو می ذارم که بهت شیر بدم می فهمی که شیر می خوام بهت بدم می خندی و از روی ذوق دستاتو می کنی تو دهنت. به این معنی که شیر را زودتر بهم بده. چند روز پیش تولد 3 ماهگیت بود وزنت 7:200 بود خیلی خوشحال شد...
29 اسفند 1392

نامزدی امین

همه فامیل از گلپایگان اومده بودند خانه عمه افسانه. شب ما رفتیم تالار و تو تو بغل رویا جون بودی و اصلا تکون نمی خوردی. داشتی رقص ها را نگاه می کردی. انگار از آهنگ و رقص خیلی خوشت می اد. آخه وقتی من برات تو خوه می رقصم و بشکن می زنم دهنتو از خوشحالی باز می کنی و می خندی. خلاصه شب رفتیم خونه عمه اینها موندیم. رزا و ملیکا هم بودند. شما مثل آقاها شده بودی. از این بغل به اون بغل. بچه خوبی بودی. خاطره خیلی خوبی بود.مامان جونم بود. بیچاره از بس بغلت می کردند به مامان جون اصلا نمی رسید که بغلت کنه. مثل گل خندون بودی اون شب. ...
21 اسفند 1392

غریبی کردن شایگان

دایی رضا بعد از سه روز اومد خونمون می خواستیم بریم خانه عمه افسانه. من تو اتاق بودم دایی رضا شما را از ته هال برداشت. بغلت کرد. تا یک مدت نگاهش کردی بعد دو بار محکم لب هاتو جمع کردی و زدی زیر گریه . حالا گریه نگن کی گریه کن . دوباره بردمت پیش دایی رضا بازم شروع کردی به گریه. خلاصه بردمت تو اتاق و آهنک برات گذاشتم و بهت شیر دادم آروم شدی. اما بازم که یادت می افتاد گریه می کردی. انگار غریبی کردن را داری یاد می گیری.
21 اسفند 1392

بردن شایگان به فروشگاه شهروند

شایگان را گذاشتیم تو سبد های کالا. یعنی خوابوندیمت توش کلی ذوق می کردی. همه جا را نظاره می کردی. خیلی دوست داشتی. صدات در نیومد. هر که از دورت رد می شد لپتو می کشید می گفت خیلی با مزه است. آخرشم دو تا خانم باهات صحبت کردند و شما هم به اونها می خندیدی.
20 اسفند 1392

خوابیدن شایگان با هود آشپزخانه

بعد از واکسن یک خورده خوابیدنت بهتر شده. اما بابایی با هود آشپزخانه می خوبوندت.هود که می بینی شروع می کنی به  هوهو  کردن بعد هم می خوابی.ساعت 10:30 که می شه شروع می کنی . چند شبی بود که ساعت 9 می خوابوندیمت که 10.30 را رد کنی که موفق بودیم. بعد از دو هفته دستشویی کردنت و ... خوب شد. 
11 اسفند 1392

هو هو کردن و ذوق کردن های از ته دل شایگان

مدت هاست که وقتی منو می بینی یا باباتو می خندی. دقیقا می شناسی. وقتی برات صدا در می آرم ادای ما را در می آری. آآآووووو که می گیم لب هاتو جمع می کنی و صدا در می آری. اینطوری با ما ارتباط برقرار می کنی تقریبا اوائل اسفند بود که شروع به این کارا کردی.
10 اسفند 1392

پارک بردن شایگان در شهران

کالسکه را برای اولین بار هفته دوم اسفند راهش انداختیم با بابایی. بعد با ذوق و شوق شما را توش گذاشتیم. آفتاب شده بود. اما گرفتی خوابیدی. ما هم بردیم خوابیده دورت زدیم تو پارک و با بابایی یاد خاطرات قبل که تو شکم مامانی بودی کردیم. یک بار دیگه هم به خاله فرشته زنگ زدم گفتم از سر کار می آیی بیا بریم پارک. بعد با کالسکه بردیمت پارک. کلی این طرف و اون طرف را نگاه می کردی.
8 اسفند 1392

ادامه ماجراي واكسن دو ماهگي

الان حدود يك هفته است كه شكم بچم خوب كار نمي كنه و شب ها بي قراري داره. از ساعت 12:30 شب شروع ميشه و حتي وقتي خواب باشه با گريه بلند از خواب بلند ميشه؛ برديمش دكتر. گفت طبيعي است اما داره وزن كم مي كنه فكر كنم. همش نگران كم اشتهايي اش هستم. تو اينترنت هم ميگند طبيعي است. نمي دونم. انشا الله كه همين طوريه.
1 اسفند 1392
1